Yek Hebu Yek Tunebu--یکی بود، یکی نبود

یکی بود، یکی نبود. آن یکی که وجو

 داشت، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

Yek hebu, yek tunebu. Ew yekê ku‌ heye, hebu û tu kes tunebu, bi tenê Xweda hebu û ji xêynî Xweda tu kes tunebu. Vê çîrokê cidî bigirin ku ji Xwedê pê ve tu kes tune.

شخصی می گفت؛ می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم. 

Kesekî got;  Ez dixwazim merivekî zana û jîr bibînim da ku bikaribim pirsgirêkên jiyana xwe pê re bişêwirim.

یکی به او گفت؛ در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است

Yekî jê re got;  Li bajarê me bitenê yek mirovekî jîr û zana heye ku xwe li dînîtîyê danî ye.

اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند.

Eger  hûn lê bigerin, hûn dikarin wî di nava zarokan de bibînin ku li darekî sûwar buye û bi wan re lîstikê dilîze.

آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید؛ ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران. عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید؛ 

Ên lê digerin wê herin wî di nava zarokan de bibînin û dengê wî bibîhîsin ku dibêje: "Ey suwarê darê bîstekê hespê‌ xwe ber bi min de bajo.  Aqilmendê dîwane ber bi wî de diçe dibêje

زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند!

Zû lez, biaxive, tu çi dixwazî? Ez zêde nikarim rawestim. Ji ber ku hespê min camûșe û zîtika davêje te. 

آن مرد می گوید؛ می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ 

Wî zilamî got;  Ez dixwazim ji xwe re jinekê ji vê taxê bigirim, li gorî te ez kîjan jina ku ji min reminasib e bistînim?

عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن، یک قسم آن، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو. و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست. ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد. 

Mirovekî jîr dişibihe mirovekî dîn. Bi giştî li cîhanê sê curên jinan hene: Du celebê wan dibin sedema êş û nerehetiyê, û celebê sêyem jî wekî xezîneyek tijî mal û dewlemendîyê ye. Ji van sê celebê jinan, beşek jê bi tevahî li ber destê te ye û hemu fezîlet û bașîya wan ji bona te ye. U qismê din, tenê nîvê wê we  eleqedar dike û nîvê din jî di bin bandora te de nîne. Lê beşê sêyem ew qas ji we cihê ye ku qet bi we re ne eleqedar e.

حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند.

Niha eger te bersiva‌ pirsa xwe bihîst, ji bo karê xwe yê ku lez bike. Mumkune hespê min zîtika bavêje te‌ û te li erdê bieciqîne.

عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد. ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود. 

Jîrê dîwane, ev gotin got û bi lez meșîya çû nava zarokan‌ bi lîstikê mijul bu. Lê li aliyê din mirovekî bêçare, șașmayî û heyret mayî li ber cîyê xwe sekinî û ji van gitinan tiștek fam nekir.

از اینرو ملتمسانه او را صدا کرد و گفت؛

Ji ber vê yekê, bi lavayî gazî wî kir û got:

بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن. عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت؛ آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد، دوشیزه است که موجب نشاط تو می شود. و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد. 


حالا که این حرفها را شنیدی، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند. این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت.

 

آن مرد دوباره فریاد زد؛ ای خردمند فرزانه ، یک سوال دیگر دارم. خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم. عاقل دیوانه نما می گوید: زود سوالت را بیان کن. مرد می پرسد؛ تو با این همه عقل و فهم، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ 

پاسخ می دهد؛ این اوباش (دستگاه حکومتی وقت) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم، ولی دست از سرم برنداشتند، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم.


Hiç yorum yok: