13 Ağu 2025

Behlul hikaye

 عاقلان شهر

.بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند؛

ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.

گفت؛ ديوانه هاي  شهر آنقدر زيادند كه نمي شود

شمرد، اگر بخواهيد.

عاقلان و خردمندان  را براي شما ميشمارم که اندکند.



بهلول در سر سفرە

روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند.

ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئی دید و گفت آن مو را ازلقمه خود برگیر.

در جواب گفت سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد و از مجلس خارج شد.


دیوار نوشتهای بهلول

روزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول گردش و تفريح بود. از بهلول خواست كه چند جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.

بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت. اي هارون! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را پايين آوردي و خوار كردي، گچ را بالا بردي ولي، فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.

اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است، خيلي اسراف كرده اي و خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است، بر ديگران ظلم روا داشته اي، خداوند ظالمان را دوست ندارد.


بهلول سرکە

مریضی از بهلول برای دفع مرضش سرکه هفت ساله خواست، بهلول گفت سرکه هفت ساله دارم ولی به کسی نمی دهم.

مریض پرسید چرا نمی دهی؟ 

بهلول در جواب گفت اگر می خواستم بدهم هفت سال نمی ماند.



شوخی با بهلول

قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی؟

بهلول گفت؛ آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید.

قاضی پرسید؛ اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست.

بهلول گفت؛ به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست.

قاضی گفت؛ اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور؟

بهلول گفت؛ نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد.

قاضی گفت؛ چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست؟

بهلول گفت؛ در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد.



بهلول و سر تراش

روزی بهلول سر شخصی را مشغول به تراشیدن شد. در حین کار دستش لرزید و سر آن شخص زخم برداشت.

 آن مرد شروع به داد و فریاد کردن که سر مرا بریدی

بهلول گفت؛ خفه شو ! سربریده که حرف نمی زند.



پرسش خلیفە از بهلول

روزي خليفه از بهلول پرسيد؛ تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي؟

بهلول گفت؛ نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.



بهلول و ندیم

یکی از ندیمان خلیفه بهلول را گفت؛ اینجا چه نشسته ای؟

بر خیز و نزد خلیفه رو که هر دیوانه را پنج درهم دهد

گفت اگر راست می گویی برو که تو را ده درهم خواهد داد.



وجود مبارک خلیفە

روزی خلیفه بهلول را پرسید؛ زمین را روشنی از چه باشد؟

گفت؛ از آفتاب

پرسید؛ شب را سیاهی از چه باشد؟ 

گفت؛ از وجود مبارک خلیفه



دست و پا زدن بهلول

بهلول را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا

همي زد.

پرسيدند؛ تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني؟

گفت؛

ناگهان در  فكر فرو رفته ام، دست و پا مي زنم

تا از آن بيرون آيم.



تشییع جنازە قازی

قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع آمده بودند، كسي بهلول را گفت؛ زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار؛گيرد يا عقب تابوت؟

بهلول گفت؛ جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد، بايد سعي كرد توي تابوت قرار نگرفت؟



دنیا را چگونە بینی

ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟ بهلول گفت؛ تو سعادتمند خواهي زيست!

ابله در حيرت شد و گفت؛

اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟ گفت؛

نيكو جوابي است، زيرا عاقل آنچه را ميداند، نمي گويد، اما آنچه را كه بگويد، مي داند!!



تاثیری دوعای بهلول

آورده اند که اعرابی شترش به مرض جرب مبتلا شده بود. به او توصیه نمودند تا روغن کرچک به اوبمالد.

اعرابی شتر را سوار شده تا به شهر رود و روغن بخرد نزدیک شهر به بهلول گفت؛

شترم به مرض جرب مبتلا شده و گفته اند روغن کرچک بمالم خوب می شود، ولی من عقیده دارم که تاثیر نفس تو بهتر است. استدعا می کنم دعایی بخوانی تا شترم از این مرض نجات پیدا کند. 

بهلول جواب داد؛ اگر روغن کرچک بخري و با دعا وي من قاطی کنی ممکن است شتر خوب شود. والادعاي تنها تاثیري نخواهد داشت.



بهلول و فاهشە 

زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.

زن بي عفتي چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به كار بد كرد.

بهلول گفت:

وزن دستهاي من چقدر است؟

سپس وزن پاها و وزن تمام اعضا

را پرسيد!؟

سپس گفت؛

كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي، تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.

و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.



سوالی هارون از بهلول

روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد؟

بهلول گفت؛ اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم. سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می نمایم تاریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند.

بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم  هارون گفت آن شرط چیست؟

بهلول جواب داد؛ اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند.

هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت؛ این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند.

بهلول گفت پس کسی از که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت. حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند. هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت؛

الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم، سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک سال عمر دارد) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روي آن برگها روشن و روي دیگرتاریک است؟

بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است. به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است وهر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است. 

هارون گفت؛ احسنت صحیح است، حضار زبان به تحسین بهلول گشودند



عقل از دیدگاه بهلول

روزي هارون الرشید به بهلول گفت؛ بزرگترین نعمت هاي الهی چیست؟

بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجات خود میگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادی))در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلب می نماید عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است. 

افسوس که حق تعالی این نعمت را از من سلب نموده است.



قصە مسجد ساختن فضل ابن  ربع

آورده اند که فضل ابن ربیع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي که سر در مسجد را بنا بود کتیبه کنند، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند. 

بهلول که در آنجا حاضر بود از فضل پرسید، مسجد را براي که ساخته اي؟

فضل جواب داد براي خدا. بهلول گفت اگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در کتیبه ذکر نکن!!

فضل عصبانی شده و گفت براي چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم، مردم باید بفهمند بانی این مسجدکیست؟ 

بهلول گفت؛ پس در کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است. 

فضل گفت؛ هرگز چنین کاري نمی کنم.

بهلول گفت؛ اگر این مسجد را براي خود نمایی و شهرت ساخته، اجر خود را ضایع نمودي. فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفت هرچه بهلول می گوید بنویسید.

آنگاه بهلول امر نمود آیه اي از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمایند.



پیشنهاد بهلول دانا

روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت؛ ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟

بهلول؛ برو، تمباکو بخر!

مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت؛

ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فایده کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟

بهلول؛ برو، پیاز بخر!

مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.

مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟

بهلول در جوابش گفت؛ ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم ..برو، تمباکو بخر.. این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ..برو، پیاز بخر.. و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...



کلنگ و قازضی

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت؛ جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت؛ واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ

بهلول جواب داد؛ مردک تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی، تو بگو قلم است یا کلنگ؟



چربی دنبە ها

روزی بهلول نزد هارون می‌رود و درخواست مقداری پیه می‌کند تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. 

هارون به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل او باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود.

بهلول نگاهی به شلغم‌ها می‌اندازد، آن‌ها را به زبانش نزدیک می‌سازد، بو می‌کند و بعد می‌گوید؛ نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته‌است!



روزی خداوند

هارون الرشید به بهلول گفت؛ می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟

بهلول گفت اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم. 

اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.

دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.

سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.

ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم، وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.

ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.



فیلسوف و بهلول

هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلاسفهء یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. 

بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند. خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید؛ کار شما چیست؟ 

خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت؛ من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت؛ با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.



کوهنوردی

شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد؛

مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟

بهلول جواب داد؛  نزديكترين و آسانترين راه نرفتن بالاي كوه است.



عرعر الاغ

می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. 

مرد در خانهء بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. 

چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طویله آمد. مرد گفت صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ 

بهلول گفت؛ رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی.



شڕط آدب

روزی شخصی پیش بهلول بی‌ادبی نمود. بهلول او را ملامت کرد که چرا شرط ادب به جا نیاوردی؟

او گفت چه کنم آب و گل مرا چنین سرشته‌اند، گفت آب و گل تو را نیکو سرشته‌اند، اما لگد کم خورده است! (تنبیه و تربیت نشده‌ای )



بهلول و الاغ

جمعي در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند.

در گوشه ی میدان الاغی ایستاده و خاموش در هیاهوی آنان مينگريست.

بهلول به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت اینان را ببخشائيد كه نام خود را بر شما نهاده اند.



سوال و جواب قیامت

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت؛ 

بهلول چه می کنی؟

بهلول جواب داد به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند.

هارون گفت؛

آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تا به بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. 

آنگاه بهلول گفت؛

ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. 

هارون قبول نمود. 

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت؛ بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

سپس بهلول گفت؛

ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است، آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.



بهلول و قاری

بهلول قاری ای را سنگ زد. گفتند چرا می زنی؟

گفت‌ زیرا قاری دروغ می گوید.

فتنه‌ای در شهر افتاد. خلیفه بهلول را حاضر کرد.

گفت من صوتِ او را می‌گویم. قولِ او را نمی گویم.

خلیفه گفت این چه گونه سخن باشد؟ 

قول او از صوت او چون جدا باشد؟

بهلول گفت اگر تو که خلیفه ای فرمانی بنویسی که عاملانِ فلان بقعه چون این فرمان بشنوند باید که حاضر آیند هر چه زودتر، بی هیچ توقّف.

قاصد این فرمان را آنجا برد، خواندند و هر روز می‌خوانند و الّبته نمی‌آیند، در آن خواندن صادق هستند و یا در آن گفتن که سمعاً و طاعتاً؟



وجە تشابە

فرد ثروتمندی در مجلس میهمانیش قصد مسخره کردن بهلول را داشت و گفت بگو ببینم که چه چیز منو تو شبیه است.

بهلول گفت؛ جیب من و کله شما که هردو خالیست، و جیب شما کله من  که هر دو پر است.



سوال بهلول از مردگان

روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسیدند از کجا می آیی؟

گفت؛ از پیش این قافله که دراین سر زمین نزول کرده اند گفتند آیا از آنها سوالاتی هم کرده ای؟ 

فرمود آری، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود، جواب دادند که ما انتظار شما را داریم تا هر وقت همگی به ما ملحق شدید، حرکت کنیم!



بهلول و عبدالآه مبارک

آورده‌اند كه روزی عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را دید كه سراپا برهنه الله‌الله گویان بود. پیش ‌رفته سلام كرد. بهلول جواب سلام بداد. 

عبدالله مبارك عرض كرد یا شیخ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندی دهی و نصیحتی كنی كه در دنیا چون باید زیست كرد تا از معصیت دور بود كه من مردی گناهكارم و از عهده نفس سركش برنمی‌آیم.

 بهلول فرمود یا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده‌ام، از من چه توقع داری؟ 

اگر مرا عقل بودی مردم مرا دیوانه نگفتندی. سخن دیوانگان را چه اثر باشد؟ 

برو دیگری را طلب كن كه عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه یا شیخ مرا نومید مكن كه به امیدی آمده‌ام.

چو می‌بینی كه نابینا و چاه‌است

اگر خاموش بنشینی گناه ‌است

بهلول گفت ای عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن دیوانه بیرون نروی. آنگاه تو را پندی گویم كه سبب رستگاری تو باشد و دیگر بر تو گناه ننویسند.

عبدالله عرض كرد آن چهار شرط كدام است؟

بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتی گناه كنی و برخلاف امر خدا نمایی روزی او را نخوری. عبدالله گفت پس رزق كه را خورم؟ 

بهلول گفت پس تو مرد عاقلی، روزی او را خوری و خلاف حكم او كنی؟ 

خود انصاف بده، شرط بندگی چنین باشد؟

عبدالله عرض كردحق فرمودی. شرط دوم كدام است؟ بهلول فرمود شرط دوم این است كه هرگاه خواستی معصیت كنی زنهار كه در ملك او نباشی. عبدالله عرض كرد این از اولی مشكل‌تر است. همه‌جا ملك خداست پس كجا روم؟ 

بهلول فرمود پس قبیح باشد كه رزق او خوری و در ملك او باشی و فرمان او نبری. انصاف بده، شرط بندگی این باشد؟ 

و حال آن‌كه در كلام خود فرموده است. ان علینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم. 

پس عرض كرد‌ شرط سوم كدام است؟ بهلول فرمود شرط سوم آن است كه اگر خواهی گناهی و یا خلاف امر او نمایی پنهان شوی كه او تو را نبیند. عبدالله عرض كرد این از همه مشكل‌تر است زیرا كه حق تعالی به همه چیز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چیز دانا و بیناست. پس صحیح باشد كه روزی او بخوری و در ملك او باشی و در حضور او نافرمانی او كنی با این حال تو دعوی بندگی می‌كنی؟ 

با آنكه در كتاب خود فرموده ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون یعنی گمان مبر كه حق تعالی غافل است از عملی كه ظالمان می‌كنند.

عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود در آن وقت كه ملك‌الموت نزد تو آید به او بگو به من مهلتی بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح كن. عبدالله عرض كرد این شرط از همه مشكل‌تر است، ملك‌الموت كی در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم؟ 

بهلول فرمود ای مرد عاقل تو می‌دانی كه مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملك‌الموت مهلت ندهد. مبادا در عین معصیت پیك اجل در رسد و یكدم امان‌ات ندهد. چنانچه حق تعالی فرموده فاذا جاء اجلهم لایستأخزون ساعه و لا یستقدمون پس ای عبدالله از خواب غفلت بیدار شو و از غرور و مستی هوشیار شو و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پیش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مینداز. شاید به فردا نرسی. 

دم را غنیمت شمار و اهمال در كار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودی ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت یا شیخ نصیحت تو را به جان و دل شنیدم و این چهار شرط را قبول كردم. دیگر بفرما و مزید كن بهلول فرمود؛ در خانه اگر كس است یك حرف بس است.



بهلول و دوعای باران

بهلول روزی عده ای از مردم را دید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بود باران نیامده بود.


مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.

بهلول پرسید که اطفال را کجا می برید؟

درجواب گفتند چون اطفال گناهکار نیستند، دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد.

بهلول گفت اگر چنین است،‌ پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.



بزرگان وقاضی

بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن‌ را در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا به‌ صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت؛ من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌ را بردار و پیش کس دیگرى ببر. 

بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت من همیان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در یکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن‌ را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌ را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. 

بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت کدام امانتی؟ 

بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است. 

بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌ هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند! 

بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌ الرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ ها است. هارون‌ الرشید بسیار خندید و حکم را به‌ دست بهلول داد. 

بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت؛

مى‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام. 

قاضى آمد و گفت؛ دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد. 

بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشید دستور داد ریش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند. سزاى خیانت در امانت چنین است.



عمر الاغ

بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت کاروان خلیفه (هارون الرشید) با جلال و شکوه آشکار شد.

خلیفه خواست، با او شوخی کند.

گفت؛ موجب حیرت است که تو را پیاده می بینیم پس الاغت کو؟

بهلول گفت؛ همین امروز عمرش را داد به 

شما.



صدای دعا

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت بشکن و بخور و برای من دعا کن! 

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد! مرد گفت گردوها را می خوری نوش جان! ولی من صدای دعای تو را نشنیدم! 

بهلول گفت؛ مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!



پس انداز بهلول

آورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي از کفش دوزي به خرابه بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت، از قضا روزي به پول احتیاج داشت رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود، اثري از پولها ندید. 

فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت رفیق عزیز براي من حسابی بنما کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را

برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت در این خرابه هم

که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد. 

بهلول تاملی نمود و بعد گفت؛ رفیق عزیز الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم کفش دوز گفت

بکن. بهلول گفت می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه

که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟

کفش دوز گفت بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل پنهان نما بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفش دوز دور شد. 

کفش دوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم. با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفش دوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. 

پولها را برداشت و شکر خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفش دوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثري از او نمی دید. 

بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب پولهاي خود را باز گرفته است.



چاقو دستە طلا

بهلول داننده آن شب در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت از طرف من از قاضي عذر بخواه، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.

قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.

بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.

مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند. وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.

غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان چاقوي دسته طلايي از جيب خود درآورد و گفت بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.

مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت. مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.

برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت؛

اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني. قاضي گفت آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟

برادر بزرگتر گفت من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد. پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.

قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند. بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت؛ اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.

برادر بزرگ گفت؛ نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود. قاضي رو به بهلول كرد وگفت بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم؟

بهلول گفت اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.

قاضي گفت چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.

مهمان برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد  به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت؛ بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.

مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.

بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.

بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جييبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.

بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت اي خر گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.

اگر اين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اينچاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟

بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.

من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم.

اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.

بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.

صاحب خر گفت بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.

بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت. قاضي رو به مرد كرد وگفت اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟

مرد گفت نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.

قاضي رو به شش برادر كرد و گفت شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد.

برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد وگفت اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.

پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.

قاضي از مرد پرسيد اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟

مرد گفت اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدربيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود. 

من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. 

دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندانبمانند. برادر بزرگ گفت اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.

برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست.

قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول.  من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.

مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.



بهلول و سیاح

آورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافت و چون به حضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند به سوالات آن سیاح جواب صحیح دهند.

خلیفه غضبناک شده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخص را ندهید، کلیه اموال شماها را به او خواهم داد. حاضرین 24 ساعت مهلت خواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنها گفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جواب سوالات سیاح را به درستی و راستی بدهد. 

پس به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمود که جواب سوالات سیاح را بدهد فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جواب سیاح را بدهند.

بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرم سیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود. بهلول بدون معطلی خطی وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت نمود. سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت کرد.

و با دست یک قسمت را به سیاح نشان داد و گفت این قسمت خشکی و این سه قسمت آب است. سیاح دانست که بهلول غرض او را دانسته و به سوالات او درست جواب داده است. پس در حضور علماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشتها

را به طرف آسمان گرفت. بهلول عکس عمل او را نمود. یعنی انگشتها را به زمین گذاشت و پشت دست را رو به هوا کرد. سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت؛

از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید  خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب را

نفهمیدم سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود بهلول فهمید

و آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویت زمین معتقد است و بلکه رموز را به دو

قسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمت نمود به

من فهمانید که زمین چهار قسمت است که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت دیگر آب است.

مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرض من از نباتات و رستنی هاي

زمین و اسرار نمو و رشد آنها بود بهلول هم با دست خود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید که

نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاب است، پس به چنین دانشمندي باید بالید. 

حاضران از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند.



بهلول و مستخدم

آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.

بهلول از او سوال نمود چه خورده ای؟

مستخدم برای تمسخر گفت؛ کبوتر خورده ام.

بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی؟

بهلول گفت فضله ای بر ریشت نمودار است.



بهلول و ساحبی حساب

آورده اند که بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت برای مدت کمی اطاقی اجاره نمود ولی آن اطاق از بس کهنه ساز و مخروبه بود به محض وزش باد یا بارانی تیرهایش صدا میکرد بهلول پیش صاحب خانه رفته و گفت اطاقی که به من داده اید بی اندازه خطرناک است زیرا به محض وزش مختصر بادی صدا از سقف دیوارش شنیده میشود.

صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت عیبی ندارد البته می دانید که تمام موجودات به موقع حمد و تسبیح خدای را می گویند و این صدای تسبیح و حمد اطاق است.

بهلول گفت صحیح است ولی چون تسبیح و تحلیل موجودات به سجده منجر میشود من از ترس سجده اطاق خواستم زودتر فکری‌بنمایم.



بهلول و عابر

روزی بهلول در کنار چشمه ای نشسته بود، مردی که از آنجا می گذشت از بهلول پرسید چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

بهلول گفت راه برو آن مرد پنداشت که بهلول نشنیده است دوباره سوال کرد مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

بهلول گفت راه برو آن مرد پنداشت که بهلول دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود بهلول به بانگ بلند گفت ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید مرد گفت چرا اول نگفتی؟

بهلول گفت چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی دانستم تند می روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.



گوفتوگوی بهلول با مردی عرب

بهلول روزی با عربی همراه شد 

از عرب پرسید اسم شما چیست؟

عرب در جواب گفت مطر یعنی (باران)  

بهلول گفت کنیه تو چیست؟

عرب گفت ابوالغیث یعنی (پدر باران)

بهلول پرسید پدرت نامش چیست؟ 

عرب گفت فرات بهلول پرسید کنیه پدرت چیست؟

عرب گفت ابوالفیض یعنی (پدر آب باران) 

بهلول پرسید نام مادرت چیست؟

عرب جواب داد سحاب یعنی (ابر)

بهلول پرسید کنیه او چیست؟

عرب گفت ام اابحر یعنی (مادر دریا)

بهلول گفت تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم.



نزاع دو همسایە

دو همسایه باهم نزاع کرده نزد داروغه آمدند.

داروغه سبب نزاع را از آن دو سوال کرد و هر کدام ازآنها ادعا می کرد که لاشه سگ مرده ای که در کو چه افتاده، به خانه طرف نزدیک تراست و باید آن را از کوچه بردارد.

اتفاقا بهلول هم در آن محضر بود.

داروغه ازبهلول سوال کرد؛

دراین باب عقیده شما چیست؟

بهلول گفت؛

کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لاشه سگ را از میان کوچه فوری بردارند.

27 Tem 2025

 


Ku te xwelîser ji xwe ra kir serok,
U te zanibu sixure ew bêkok
Lê te dîsa șikandibu li ber çog
Layiqe ji te ra ev hefsar û toq

Gilî û gazinan neke ey bira
Te hilbijart destbirakîya gura
Ên bi guran ra rakevin û rabin
Têjikan diwelidîn ji dêlgura

14 Mar 2025

 


هان ای سفری عزم کجایست کجا
هرجا که روی نشسته‌ای در دل ما
چندان غم دریاست ترا چون ماهی
کافشاند لب خشک تو را در دریا

Ey rêwîyo nîyet kudaye? Kuda
Cîyê li ser runiștî dile me da
Bikșînî tu xema derya wek masî
Ku reșand lêvên te yên hișk li derya

مولانا Mewlana

11 Mar 2024

حالا چرا-- Çima Niha


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

Tu hatî cana‌ min ez qurban te lê niha‌ çima

Bêwefa ku ez ketim nav nivîna ev‌ gav çima


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

Tu dermanî lê‌ di pêy mirina Suhrab‌ ve amedî 

Dilkevir, madem te ev dixwest, niha çima

8 Mar 2024

Pirsa Harun ya Derbarê Emin û Mamun de

 سوالی هارون دربارە امین و مامون

Pirsa Harun ya Derbarê Emin û Mamun de

آورده اند که روزی بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون را دید. 

هارون پرسید بهلول کجا میروی؟ 

Dibêjin rojekê Bahlûl ber bi qesra Harûn de‌ çuye û di rê de rastî Harûn hatiye.

Harun ji‌ Behlul pirsî, got tu‌ ku de diçî?

24 Şub 2024

Çêroka‌ Kerpîç ----داستان کلوخ

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذش

 شنید که استادی به شاگردهایش می گوید؛ من در سه مورد با امام ...... مخالفم.

Rojekê Bahlûl di kuçeyekê re derbas dibû. Bihîst ku mamosteyek ji xwendekarên xwe re dibêje; ez di sê tiștan‌ de muxalifê melê‌ me.

13 Şub 2024

Yek Hebu Yek Tunebu--یکی بود، یکی نبود

یکی بود، یکی نبود. آن یکی که وجو

 داشت، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

Yek hebu, yek tunebu. Ew yekê ku‌ heye, hebu û tu kes tunebu, bi tenê Xweda hebu û ji xêynî Xweda tu kes tunebu. Vê çîrokê cidî bigirin ku ji Xwedê pê ve tu kes tune.